جدول جو
جدول جو

معنی بزرگ خان - جستجوی لغت در جدول جو

بزرگ خان
(بُ زُ)
نام یکی از خاقانها و سلاطین تورانی ماوراءالنهر و خوارزم و دشت قپچاق. رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 118 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بزرگ تن
تصویر بزرگ تن
آنکه تن بزرگ دارد، بزرگ جثه، عظیم الجثه، تناور، فربه
فرهنگ فارسی عمید
(بُ زُ نَ / نِ)
حبه بزرگ. دانه بزرگ: گندمی که لایق آش پختن باشد بزرگ دانه و فربه باشد. (فلاحت نامه). ضروع، انگور سپید بزرگ دانه. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
جمع واژۀ بزرگ. اعاظم. امجاد. اماجد. اکابر. اشخاص بزرگ و مهم. سران. اعیان. اشراف. امیران. (از یادداشتهای دهخدا) :
همان اندریمان که پیروز گشت
بکشت از بزرگان ما سی وهشت.
فردوسی.
همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند. (تاریخ بیهقی).
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
گوئی که از نژاد بزرگانم
گفتاری آمدی تو نه کرداری.
ناصرخسرو.
و بمشایعت او جملۀ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه).
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
کآب ز پس میخورد بر صفت آسیاب.
خاقانی.
بباید ساختن با داغ دوری
که عیب است از بزرگان ناصبوری.
نظامی.
امراء خراسان و بزرگان اطراف در مجلس او صف کشیدند و پیش تخت او بایستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176).
بزرگان پس رفته نشتافتند.
امیرخسرو.
سخنی بی غرض از بندۀ مخلص بشنو
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
دارندۀ پای بزرگ.
لغت نامه دهخدا
(بُ زُتَ)
جسیم. سمین. عظیم الجثه. (ناظم الاطباء) : اضخم، بزرگ تن از هر چیزی. (یادداشت بخط دهخدا) ، عجب. خویشتن بینی. تیه. کبر. خیلاء. اختیال. عتو. تکبر: عماره پسر حمزه بود، آنک ذکر او در ایام خلفا و بزرگ منشی و همت بلند او... معروف است. (مجمل التواریخ). وکیل دریا... از بزرگ منشی و رعنایی طیطوی در خشم شد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
ران کلان. دارای ران ستبر
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه پای بزرگ دارد. (یادداشت بخط دهخدا) :
گنگی بلندبینی، گنگی بزرگ پای
محکم سطبرساقی، زین گردساعدی.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه رای بزرگ دارد. بلنداندیشه. کسی که رای و اندیشۀ قوی دارد:
کآن تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
آنکه زانوی بزرگ دارد. ارکب. (یادداشت بخط دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
سالخورده. مسن. معمر. بزادبرآمده. (آنندراج). مسن و کلانسال. (ناظم الاطباء). مقابل خردسال. سالمند. (یادداشت بخط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ مَ)
بالیدن. (یادداشت بخط دهخدا). عظم. عظامه. (منتهی الارب). استعظام. (تاج المصادر بیهقی). کباره. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). از درجات خردی گذشتن و به کلانی رسیدن. از سنین کودکی بالیدن و بزاد برآمدن:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمی بزرگ شود.
(گلستان).
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
مشهور. نام آور. با نام و آوازۀ بلند:
بنام و نعمت ایشان بزرگ نام شدی
چنال گشتی از آنگه که بوده بودی نال.
صانع فضولی (از لغت فرس اسدی).
میر بزرگ سایه و میر بزرگ نام
میر بلندهمت و میر بلندرای.
فرخی.
میر بزرگ نامی گرد گران سلیحی
شیر ملک شکاری شاه جهان گشایی.
فرخی.
دو هفته با جملۀ حشم مهمان بنده آید بدین جهت بنده بزرگ نام گردد. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بزرگ تن
تصویر بزرگ تن
آنکه تن وی بزرگ باشد جسیم عظیم الجثه بزرگ جثه، سمین فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اعاظم، اکابر، اشخاص مهم، سران، اعیان، اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
عظیم شدن کلان شدن، فراخ گردیدن وسیع شدن، عظیم الجثه گردیدن، توانا شدن قوی شدن، با شا ن و شوکت شدن، رئیس شدن سرور گردیدن، بالغ شدن بحد رشد رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزرگ سال
تصویر بزرگ سال
سالمند، مسن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بزرگان
تصویر بزرگان
اکابر
فرهنگ واژه فارسی سره
رشد کردن، نمو کردن، بالغ شدن، برومند شدن، رشید شدن، تنومند شدن، جسیم شدن، گنده شدن
متضاد: کوچک شدن، چاق شدن، فربه شدن
متضاد: لاغر شدن، ستبر شدن، ضخیم شدن، کلفت شدن، عظیم شدن، گسترده شدن، وسیع شدن، پرتوان شدن، توانا شدن
متضاد: نات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مهان، رجال، سران، اعاظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد